.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۳۸۸→
بین اون همه بغض واحساس خفگی،فکری به سرم زد...گفتم:
- آره همه چی خوبه...فقط...
از قصد مکث کردم تا ارسلان کنجکاو بشه.
صداش لحن نگران ومضطربی داشت:
- فقط؟
- امروز پوریا اومده بود اینجا!...اونم تنها...
وقتی اسم پوریا وبردم،سعی کردم لحنم کنایه آمیز باشه...دلم می خواست بدونم ارسلان دربرابر این حرفم چه واکنشی نشون میده!
بلافاصله بعداز اینکه حرفم وشنید، وباصدایی که ازشدت عصبانیت دورگه شده بود،داد زد:
- اون پسره عوضی اونجاچه غلطی می کرد؟چی می خواست؟...
خوشحال ازواکنش ارسلان وغیرتی شدنش،لبخندی زدم ومکث کوتاهی کردم...سعی می کردم دیر جوابش وبدم تا بیشترعصبانی بشه!
صدای نفس های عصبانی وپشت سرهمش به گوشم می خورد!...داشتم از خوشحالی ذوق مرگ می شدم!لحنم شیطون شد:
- چیز خاصی نمی گفت...
عصبانی تراز قبل غرید:
- چیز خاصی نمی گفت؟!اون پسره عوضی هیز تنهایی پاشده اومده اونجاکه چیز خاصی نگه؟...یعنی هیچی نگفت؟
- نه اینکه هیچی نگه...خب یه چیزایی گفت!...
صدای دادبلند ومحکمش توگوشم پیچید:
- دیانا درست حرف بزن ببینم چی میگی!یعنی چی؟...چی بهت گفت؟
بادادی که زد،ته دلم غنج رفت!به جای اینکه بترسم یاناراحت بشم،داشتم از خوشحالی غش می کردم!...اولین باری بودکه تواین چندروزواقعا ازته دل خوشحال بودم...
- شب عروسی نیکا،وقتی باهام حرف زد گفت که یه روز میاد خونه ام تا درمورد یه موضوع مهم صحبت کنه...
کلافه وعصبی گفت:خب...موضوع مهمش چی بود؟
آب دهنم وقورت دادم...عمداً زیاد مکث می کردم تا صدای نفسای عصبیش بیشتربه گوشم بخوره...عشق می کردم وقتی غیرتی شدنش ومی دیدم!
با لحن کش دار وآروم وشمرده شمرده ای گفتم:اومده بود...اومده بودتا...تا حرف دلش وبهم بزنه!...تا...
دیگه مهلت نداد،حرف بزنم...عصبی پرید وسط حرفم:
- حرف دلش؟...غلط کرد...بی جا کرد!اون مرتیکه بی شعور چه حرف دلی داره که بخواد باتوبزنه؟...چرا زودتر بهم نگفتی؟
باشیطنت گفتم:چی باید بهت می گفتم؟...می گفتم پوریا اومده پیشم و بهم گفته که دوسم داره؟...که ازم خواستگاری کرده؟که ازم خواسته بشم شریک زندگیش وباهاش همراه بشم؟...که...
کلافه وعصبی حرفم وقطع کرد:
- بسه...بسه!...تمومش کن!صداش بلندتر شدوشد یه دادمحکم: فقط اینکه دستم بهش برسه!فقط دستم بهشبرسه...می کشمش!ریختن خونش بهم حلاله!پسره هیزعوضی اومده به توگفته که عاشقته؟...که دوست داره؟که می خوادت؟...غلط کرده!به گور نداشته خودش خندیده...
- آره همه چی خوبه...فقط...
از قصد مکث کردم تا ارسلان کنجکاو بشه.
صداش لحن نگران ومضطربی داشت:
- فقط؟
- امروز پوریا اومده بود اینجا!...اونم تنها...
وقتی اسم پوریا وبردم،سعی کردم لحنم کنایه آمیز باشه...دلم می خواست بدونم ارسلان دربرابر این حرفم چه واکنشی نشون میده!
بلافاصله بعداز اینکه حرفم وشنید، وباصدایی که ازشدت عصبانیت دورگه شده بود،داد زد:
- اون پسره عوضی اونجاچه غلطی می کرد؟چی می خواست؟...
خوشحال ازواکنش ارسلان وغیرتی شدنش،لبخندی زدم ومکث کوتاهی کردم...سعی می کردم دیر جوابش وبدم تا بیشترعصبانی بشه!
صدای نفس های عصبانی وپشت سرهمش به گوشم می خورد!...داشتم از خوشحالی ذوق مرگ می شدم!لحنم شیطون شد:
- چیز خاصی نمی گفت...
عصبانی تراز قبل غرید:
- چیز خاصی نمی گفت؟!اون پسره عوضی هیز تنهایی پاشده اومده اونجاکه چیز خاصی نگه؟...یعنی هیچی نگفت؟
- نه اینکه هیچی نگه...خب یه چیزایی گفت!...
صدای دادبلند ومحکمش توگوشم پیچید:
- دیانا درست حرف بزن ببینم چی میگی!یعنی چی؟...چی بهت گفت؟
بادادی که زد،ته دلم غنج رفت!به جای اینکه بترسم یاناراحت بشم،داشتم از خوشحالی غش می کردم!...اولین باری بودکه تواین چندروزواقعا ازته دل خوشحال بودم...
- شب عروسی نیکا،وقتی باهام حرف زد گفت که یه روز میاد خونه ام تا درمورد یه موضوع مهم صحبت کنه...
کلافه وعصبی گفت:خب...موضوع مهمش چی بود؟
آب دهنم وقورت دادم...عمداً زیاد مکث می کردم تا صدای نفسای عصبیش بیشتربه گوشم بخوره...عشق می کردم وقتی غیرتی شدنش ومی دیدم!
با لحن کش دار وآروم وشمرده شمرده ای گفتم:اومده بود...اومده بودتا...تا حرف دلش وبهم بزنه!...تا...
دیگه مهلت نداد،حرف بزنم...عصبی پرید وسط حرفم:
- حرف دلش؟...غلط کرد...بی جا کرد!اون مرتیکه بی شعور چه حرف دلی داره که بخواد باتوبزنه؟...چرا زودتر بهم نگفتی؟
باشیطنت گفتم:چی باید بهت می گفتم؟...می گفتم پوریا اومده پیشم و بهم گفته که دوسم داره؟...که ازم خواستگاری کرده؟که ازم خواسته بشم شریک زندگیش وباهاش همراه بشم؟...که...
کلافه وعصبی حرفم وقطع کرد:
- بسه...بسه!...تمومش کن!صداش بلندتر شدوشد یه دادمحکم: فقط اینکه دستم بهش برسه!فقط دستم بهشبرسه...می کشمش!ریختن خونش بهم حلاله!پسره هیزعوضی اومده به توگفته که عاشقته؟...که دوست داره؟که می خوادت؟...غلط کرده!به گور نداشته خودش خندیده...
۲۲.۵k
۲۸ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.